اسیر کمند
از همان سالهای خیلی دورکه نه خواندن می دانستم ونه نوشتن مجذوب تو شدم. کسی در نهاد قلبم، همانجا که زلال ترین احساس ها در آنجا جای داشت در من زمزمه می کرد پیشم بیا،یادم کن، از صدایت لذت می برم. او تنها کسی بود که برای آغازین بار صدایم را ستایش کرد و از من خواست تا بیشتر با او سخن بگویم.
در هیاهوهای کودکی، آنجا که بازی وشیطنت نمی توانست جای خود را به چیز دیگری بدهد تو روحم را با احساس نابت تسخیر کردی.
از اذکار واعمال نماز بدرستی چیزی نمی دانستم اما به رسم مهر وعشق جذبه ای که مرا به سوی تو می کشاند، من رو به تو می ایستادم و زیر لب حرفهایی میزدم که گاهی دیگران به من لبخند میزدند، اما نه از سر تمسخر بلکه ذوق. ذوق کودکی که میدیدند سرشار است از مهر مهربان ترین جهان.
دلم لک زده برای اصوات ساده وناب آن روزها. چقدر وصل بودم چقدر درمی یافتم خلوص در چشمانم برق می زد.
گوینده: راضیه موسایی
در اندک من تویی فراوان یارب (عباس زارعی)
در تمام نداشته های حسرت انگیزم وجود خالص، بی دریغ تو را داشته ام، تو اصل وصل منی.
روزگاران گذشت ومن الفبا آموختم. اولین حرف از”الف” قامت رعنای تو بود واولین صوت ها حمد این نعمت ازلی. هر بار با دست های کوچکم اسم تو را تیتر برگ های کاهی دفتر ساده ام می نوشتم تمام حس زندگی در من جاری می شد. با تلاوت نام تو متولد می شدم وبا اشارت تو تمام دفترم بوی مهر می گرفت وققنوس خیالم در برابر زیبایی ات در آتش اشتیاق می سوخت.
تمام روزها وسالها ولحظه لحظه زندگی ام را با نام ویاد وعشق تو آذین بستم. هر وقت از سختی های ملال آور روزگار از دردهای نابه هنگام از نگاه های بی طرح وروح سرد ناآشنا، تلخی های نادیدنی، خواب های تاریک و وحشتناک وغم های بی پایان نهفته در باغ روحم به گریه روی می آوردم ومی بریدم صبوری می کردم در پس تپه های شب های نافرجام و در صبح، صبحی دل انگیز، پیچک سبز وجودم با غنچه های امید عطرآگین می شد و دل به روزهای درخشنده ی فردا بستم.
چه کودکانه با مهرت آشنا شدم و دل بستم و چه آگاهانه برسر محبتم ماندم. پروردگارا! باید بگویم که بارها و بارها جذبه های دنیا را دیده ام و وسوسه چیدن آن را از شاخه خواهش داشته ام ، گاه به دست فراموشی دادم و گاه بند را به آب دادم. اما طلب بخشش کردم و برگشتم به راهی که تمام مسیر سخت و آسان آن را روشنایی جان بخش آفتاب و طراوت حضوری ناب برایم سهل کرد.
در کرانه پرتگاه فراموشی گاه زدن نبض دانه های دلم را می دیدم که چون اناری ترک خورده پیدا بود تند میزد و شفاف به من میگفت که ادامه دهم به طریق جولانگاه دوستی با تو.
هرجا گل های نیایش رست، من چیدم دسته گلی دارم محراب تو دور از دست او بالا من در پست(سهراب سپهری)
پهنه چشمان کوچکم، چشم انداز بزرگی دارد از دیدن این صحنه آفرینش بی نظیر که آسایش را چه برای زنبوری در گل های نورسته در صخره های دست نیافتنی مهیا کرده و چه برای من در دل این شهر پرحادثه و آهنی.
اینگونه است که در سایبان آرامش خیال خیمه میزنم.
راه را تو خود می نمایانی با رمز های ریز سرانگیز رسته از ایمان.
ما را از ابتذال خاموشی دعوت به حضور مفرح تکلم با خودت پژواک می دهی چه سروش روشنی دارد مصاحبت با حضرت نور.
از باران وضو میگیرم از بارش بی دریغ رحمت از اشک های ابرهای بی قرار یا از بی قراری دریاها که تب آنها باران شده. چه نمازی بشود با این وضو خواند .صدای اذان رستگاری می آید و شمیم آن دلتنگم می کند برای مصاحبت با تو برای حرف های گوهر گون چون نگین به غم نیالوده .
مهاجر یگانگی شهر نماز می شوم آنجا که دلبر رعنا با صد هزار جلوه بیرون می آید تا با صد هزار دیده تماشا کنم او را. تمام ذکر من به جای حمد و توحید این بود :
رسوای عالمی شدم از شور عاشقی ، ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را*
او در جوابم میگوید :
بالای خود در آینه چشم من ببین، تا با خبر ز عالم بالا کنم تو را
(فروغی بسطامی)*
این گونه حمد گفتن در سیاه و سفید صحنه وجودم روشنایی آفرید .حرمت صحبت با تو قداستی دارد که برایم بیداری و آگاهی می آورد.
جوهر پنهان وجودم گرم و لبریز میشود از وجد، در هر قیام و قعودی شبنم دیدار میجوشد. این خوانش و آفرینش همه از سوی تو است .
به سجده میروم و شکر میکنم خاک پاک درگاهش را آنجا سراپای کوچک انس گرفته ام با تپش های یقین به بودنش آرام می گیرد .
زلال باید بود، دچار باید بود. این آوایی است که در درونم با ضربانم احساس میکنم .
میخواهد دماغ ادعا را به خاک بمالد. عبدم کند.روزها، دل افتاده پی ام تا کارم را یک سره کند ، آری باید چون عنقا در دل آتش رفت ، بنیاد شمع هم برسوختن برپا شده. .
از وضع زارم که میسوزم در این اشتیاق چه تقریر کنم، این تاثیر فسون های محبت است. خواهش های دنیایی را از بالم باز کن تا چلچله ی وجودم در باغ سبز دلم رها شود و آوای عشق را بی غم سردهد .
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم (سعدی)
به قلم راضیه موسایی
7 Comments