این استادِ سختگیر اما باهوش…!
روزهای اولی که اخبار شیوع بیماری کرونا رو توی چین میشنیدم، هیچوقتِ هیچوقت… حتی برای یک لحظه هم حال و احوال این روزها و ماه ها رو برای خودم، خونوادم و مردم کشورم تصور نمیکردم…!
تصور نمیکردم زمانی برسه که مجبور باشیم برای رفع دل تنگی، به دیدن یک تصویر از عزیزترین هامون از پشت گوشی قناعت کنیم…
زمانی برسه که هر روزش شاهد از دست دادن هم وطن هامون باشیم و هیچ کاری از دستمون برنیاد…!
زمانی برسه که ذهنمون عاری از هر چشم و همچشمی بشه و حتی ذره ای به مادیات این دنیا فکر نکنیم و فقط از خدا نعمت سلامتی رو طلب کنیم…!
راوی: فرناز گلمکانی
خوب که فکر میکنم، میبینم چقدر قبل ها کمتر شکرگزار خدا بودیم… واسه این تن سالم.. واسه این حال و احوال خوب..!
کرونا خیلی بده… نفس گیره و تقریبا یکساله که شیرینی مزه ی زندگی رو ازمون گرفته…
ولی با همه ی این بدی هاش، یک تلنگر خیلی بزرگ بود..
نه فقط واسه ی آسیاییها یا اروپاییها… خاورمیانه یا شهروندهای آمریکا.. نه.. واسه همه ی مردم این دنیا…!
کرونا بهمون فهموند خیلی از چیزایی که برای بدست آوردنش کلی دوندگی میکنیم، ارزش یک قطره اشک مادرمون رو نداره…!
فهموند که خیلی از مقایسه های زندگیمون و جنگ اعصاب های بیمورد واسه خاطر یه ماشین مدل بالاتر یا یک خونه تو لوکیشن بهتر، ارزش نگرانی ها و استرس های شبانه روزی پدرمون رو نداره…!
ما تو این شب و روزها یادگرفتیم که تو این دنیا اونقدرا هم وقت نداریم واسه قهرهای طولانی و نبخشیدن آدم ها…!
” زندگی شاید خیلی کوتاه تر ازون چیزی که تو فکرش رو میکنی باشه…! “
روایت مادربزرگ…
ما و مادربزرگم با هم زندگی میکردیم…
یادمه همیشه نزدیکای عید که میشد، میرفت توی حیاط و با لبخند به درخت های تو باغچه نگاه میکرد…
بعد خیره میشد به یکی از درخت های نارنج و آروم آروم اشک میریخت…!
میرفتم کنارش و ازش میپرسیدم:«چیه بی بی جان؟ چرا حالی به حالی شدی؟!»
میگفت:« این درخت ها رو میبینی؟! همه ی این هارو بابابزرگت خدا بیامرز دونه دونه با دل و جون نهال میکرد…
همش بهم میگفت:« ننه ی الله..! دیگه پاییز که بیاد پرتقالِ باغ خودمون رو میخوریم..»
یبار گرفت یکی از درخت ها رو قلمه زد که یه درخت نارنج هم داشته باشیم.
واسه اینکه پایین ساقه محکم بمونه، بابابزرگت قلمه رو با یک پارچه محکم بست.
الان بیست ساله ازون قضیه میگذره…
_ این درخت ها هستند و میوه میدن…
_ این قلمه ی نارنج جون گرفت به بار نشست..
_ حتی اون تیکه پارچه ی پایین درخت نارنج هم هنوز هست..
ولی بابابزرگت نیست..!
نیست بینمون تا حداقل همین درختش رو ببینه..!
بعد اشک های گونه اش رو با گوشه ی روسری سفیدش پاک میکرد و میگفت:« چیه این آدمیزاد…!»
من اون زمان کوچیکتر بودم و درک نمیکردم حرف های مامانبزرگ رو اما الان میفهمم که حقیقتا چقدر درست میگفت..
واقعا چیه این آدمیزاد…؟!
همون اوایل که مادربزرگم فهمید یه همچین بیماری ریشه دوونده بین مردم، گفت:« نذر میکنم اگه انشالله این مریضی هرچه سریعتر بره از کشورمون و کسی آسیب نبینه، هر سال همین موقعها یه دیگ حلیم به نیت آقام _امام حسین(ع)_ بار بزارم.»
شاید مادربزرگم هیچوقت فکر نمیکرد طبیعت بی انصاف تر و منطقی تر ازین حرفها باشه..!
به قول احسان عبدیپور:« طبیعت کارش را میکند..! طبیعت اگر توصیه و تمناپذیر بود، میلیاردها سال دوام نمیآورد..!»
شاید مادربزرگم هیچوقت فکر نمیکرد که سال دیگه اصلاً بین ما نیست تا حتی بخواد نذرش رو ادا کنه..!
تقریبا داره یکسال میشه اما هنوز نوشتنش قلبم رو فشرده میکنه…
تلخه ولی بیبی جانِ ما، جلوی کرونای لعنتی نفس کم آورد و تسلیم شد…!
حتی تمام لباس ها و روسری سفید های خوشگلش رو هم برای نوروز امسال آماده کرده بود…
اما تو اولین لحظه های سال تحویل تنهامون گذاشت و رفت پیش بابابزرگ تا عیدهای بعدی رو کنار اون بگذرونه و ازون بالا دوتایی تماشامون کنند…!
میبینی…؟! زندگی همینقدر غیرقابل باور و غیرقابل پیشبینیه و شاید اگر یه تلنگر بزرگ و عجیب و غریب مثل کرونا مارو درگیر نمیکرد، ما هیچوقت این موضوع رو درک نمیکردیم…!
این ویروس چند نانومتری یه چیز دیگه رو هم یادمون انداخت… بهمون یاداوری کرد که ما چقدر به آدم ها نیاز داریم… به خانوادمون.. به دوستامون.. به همکارهامون… و حتی به آدم های غریبه..!
ما شاید هیچوقت متوجه این نبودیم که خداقوتِ پاکبان توی پارک، لبخندِ رهگذر روی پل یا حتی فالی که یه دختر بچه پشت چراغ قرمز واسمون گرفت، چقدرحال دلمون رو خوب میکرده و روزمون رو میساخته…!
ما خواسته یا ناخواسته به همه ی آدم های اطرافمون محتاجیم…
به مهربونی هاشون..
به نظردادن هاشون..
به درد و دل هاشون..
به انتقاد هاشون..
حتی به غرزدن هاشون..!
ما به وجود آدم ها محتاجیم.. نیاز داریم که خیلی جاها کنارمون باشند… و شاید این مساله رو این روز ها که وجودمون برای هم، خیلی کمرنگتر شده، بیشتر حس کنیم و بفهمیمش..!
توی فیلم “جهان با من برقص” علی مصفا یه دیالوگ خیلی طلایی داره که به نظر من اگر هرکدوم از ما عمیقاً درکش کنیم و به اون باور برسیم، خیلی از مشکلات زندگیمون حل میشه..!
آقای مصفا میگه:« وقتی مریض شدم توقع داشتم همه حواسشون فقط به من باشه، ولی بعد فهمیدم آدما باید زندگی خودشون رو بکنن و اگه شد و دوست داشتن، گاهی کنارم باشن.. کنارم باشن و بی حوصله باشن، کنارم باشن و دعوا کنن، کنارم باشن و شاد باشن، کنارم باشن و زندگی معمولیشون رو بکنن، کنارم باشن، همینکه گاهی باشن، بَسّه…!»
همه ی این هارو گفتم تا بگم که:« درسته کرونا خیلی اذیتمون کرد و به جسم و روحمون کلی آسیب زد..
درسته که همه ی ما آدم ها رو هر کدوم به نحوی زخمی کرد…!
اما عوضش ازین به بعد ما برای همیشه یه زخم عمیق و قدیمی روی تنمون خواهیم داشت که هر وقت بهش نگاه کنیم کلی تجربه و درس زندگی رو یادمون بندازه تا هیچوقتِ هیچوقت فراموش نکنیم
” تو دنیایی که حتی یک دقیقه بعدش معلوم نیست کجا هستیم،ارزش هیچ چیزی به اندازه ی حالِ خوبِ خودمون نیست…!” »
به قلم فاطمه اعراب شیبانی
10 Comments