خوش به حال همه ی مروارید های این دنیا..!
گفت:« بنویس بابا جان…
بنویس:« برای عزیزترازجانمان مروارید خانم..
زل زده بودم تو چشماش و نگاش میکردم..
-چرا زل زدی به من تو؟ مگه نمیخواستی بهم کمک کنی؟
گفتم:« چرا… میخواستم.. باشه بگین، من مینویسم.
گوینده: کیارش اسدی کمال
-به نام خدا..
برای عزیزتر ازجانمان مروارید خانم..
سلام به روی ماهت..
خوبی؟ سرحالی؟ سرذوقی؟
به قول اسماعیل خان: مارو نمیبینی خوشی؟
معلومه که هرجاهستی بهت خوش میگذره وگرنه که یک یادی از ما میکردی بی انصاف…!
تو که حال مارو نمیپرسی ولی من خودم برات میگم..
روبه راه نیستم مروارید خانم… روبه راه نیستم..!
کم حرف شدم… کم خوراک شدم..بی دل و حوصله شدم..
منی که دم دمای غروب، هفت پادشاه رو خواب میدیدم، الان خواب از سرم رفته..
ولی دیگه از خونه بیرون نمیام..حوصله ی بگو بخندها و کل کل های اهالی رو ندارم..
حقیقتش مروارید خانم، طرفای شب که میشه، تو کل روستا جام نیست دیگه..!
راستی فردا قراره برم شهر..
میخوام اون دوتا گاو و مرغ و خروس هارو بفروشم..
آخه میدونی.. دیگه به دردمن نمیخوررن یعنی…
تو هم که نیستی صبح ها بهمون تخم مرغ عسلی بدی خانم جان..
هعععی بگذریم..
هفته ی پیش بچه ها اومدن که به بهانه ی دیدن من و رفع دلتنگی، من رو ببرن شهر..
خیال کردن دستشون رو نخوندم..!
گفتم:« هروقت که دلتون میخاد بیاین شما.. درخونه ی من همیشه به روتون بازه..
منم اگه توانی باشه میام به شما و اون مغزبادوما سرمیزنم..
ولی فکر اینکه بخواین منو ازینجا ببرین رو از سرتون دربیارین..
این خونه و این خرت و پرتا، تنها دلخوشی من اند…
پنجاه و هف هشت سال خاطره…
اینا رو ول کنم کجا بیام…؟!
مروارید خانم تو که میدونی.. من همین قاب عکست، رو طاقچه رو با صدتا خونه شهری عوض نمیکنم…!
منکه مثل تو بی انصاف نیستم که..
بی مقدمه، بی خداحافظی، بی سروصدا، بذارم ازین خونه برم..!
صداش پراز بغضه..
سرمو میارم بالا و نیگاش میکنم..
چشماش قرمز شدند… بی صدا اشک میریزه..
آروم بغلش میگیرم..
دستمال پارچه ای سفیدشو از جیب کتش درمیاره و چشماشو پاک میکنه..
-حاج بابا چرا انقد خودتو اذیت میکنی آخه؟
باورکن “عزیزجان” تو رو اینطوری میبینه بیشتر ناراحت میشه..
من فکر کردم اگه باهاش حرف بزنی و درددل کنی حالت بهتر میشه..
بخدا نمیخواستم اینطوری بشه..!
سرم رو نوازش میکنه و میگه:«
-نه باباجان ..تقصیر تو نیست..
مروارید خانم هم مقصر نیست..
مقصر منم که معلوم نیست چقد کج خلق و ناسازگار بودم که خدا ازم گرفتش..
قربون حکمتش برم..
عزیزجانت رو خیلی بیشتر از من دوست داشت..
مروارید جان رو برد پیش خودش و من رو اینجا تنها گذاشت..!»
دیگه صداش از بغض وگریه درنمیاد..
هیچ وقت حاج بابا رو اینطوری ندیده بودم..
نه من… نه نوه ها و بچه هاش و نه حتی اهالی روستا..
یه روستای طالقان بود و یه حاج بابا…
دیگه کسی نبود که نشناستش..
هیچوقت خنده از خندش نمیفتاد..
بابا میگه:«
یادمه زمانی که همه تو روستا دور هم جمع بودیم، انقدر حاج بابا، شیرین بود و همه رو با حرفاش میخندوند که همیشه عزیزجان بهش میگفت: بسه دیگه حاج آقا….یکم سنگین رنگین باش..!
حاج بابا هم میگفت: مروارید خانم80 کیلو ام.. دیگه ازین سنگین تر..؟!
و دوباره همگی میزدیم زیرخنده.. »
ولی الان دیگه ازون حاج بابایِ خوش خنده یِ سرزنده و به قول خودش هشتاد کیلویی، دیگه چیزی باقی نمونده بود…!
دوباره دقیق تر بهش نگاه میکنم..
به دستای گرم و مهربونش که حالا دیگه بدون اختیارِ خودش، میلرزند..
به چین و چروک های صورتش که تو همین چند ماه، هزار برابر شدند..
و به چشماش..
انگاری غم، توی چشمایِ حاج بابا خونه کرده…!
رنگ چشمِ چپش تغییر کرده..
بهش گفتم:حاج بابا دکتر میگه یکی از چشمات آب آورده.. باید بریم شهر و عمل کنی..
سرش رو تکون میده و میگه:
دکتر که چمیدونه بابا جان…بهم میگه: اسم بیماریش آب مرواریده..
نمیدونه که این “غمِ مرواریده”…
نمیخوام عمل کنم.. میخوام این غم باهام بمونه همیشه…!
همین دردی که از مروارید جانه از صدتا دوا درمون بهتره برام…
-حاج بابا، مگه عزیزجان چطوری بود که انقدر دوریش داره اذیتت میکنه..؟
که بعد این همه وقت، هنوز مثل روز اول غصه شو میخوری و
اشک میریزی شب و روز…؟
+عزیز جانت، “عزیز” بود دخترم…. خیلی هم عزیز…!
حرفاش پناه بود و دستاش مرهم..
تو این چند سال زندگی، هیچوقت سرِ کم و زیادِ خونه، خم به ابرو نیاورد..
همیشه همه جا پشت و پناهم بود…
عزیزجانت قوتِ قلبم بود بابا…!
هرجا غم وغصه ای به دلم مینشست، به دقیقه نرسیده،میفهمید..
میگفت: تو دردت رو به من نگی میخوای به کی بگی..؟!
میگفت: ما تو این روستا و زیراین سقف، جز همدیگه کیو داریم که دلسوزمون باشه؟
میگفت: غم و غصه اگه یه جایی پا بزاره و خونه کنه، دیگه به این آسونی ها دست از سرت برنمیداره…
هیچوقت نزار غم توی دلت تلمبار بشه.. لاقل تا وقتی که من کنارتم…!
دوکلام که باهاش حرف میزدم، اندوهِ عالم از دلم پرمیکشید..
سبک میشدم اصن..
تا وقتی عزیزجانت بود احساس میکردم، دردی نیست که بتونه منو از پا دربیاره…
دردی نیست که بی درمون باشه..
ولی حالا که: “درمونم” رفته، دیگه کوچیکترین دردی من رو از پا در میاره بابا جان…
عزیزجانت، مرهمِ همه یِ زخم هایِ جونم بود…!
با خودم میگم: چی ارزشمندتر از اینه که همدم زندگیت بعد از اینهمه سال… با همه ی سختی ها… با همه ی غصه ها… حتی بعد از مرگت، هنوز هم عاشقانه دوستت داشته باشه و تو رو “درمون” خطاب کنه…!
خوش به حال عزیز جآن…
خوش به حال همه ی مروارید های این دنیا…!
به قلم فاطمه اعراب شیبانی