رویش زندگی
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر آن خلوت شب آب حیاتم دادند
دانه ای که تمام زمستان را زیر تن خاک سرد طاقت آورده و لحظه ها را به شماره نشسته است، سرمای سوزنده زمستان، باران های دنباله دار وبرف های ناگهانی را در نهاد خود پنهان کرده وحال میخواهد با شروعی لطیف مدار حافظه اش را روشنایی بخشد.
گام های سنگین رهگذران وزوزه های باد وترس از پوسیدن زیر خاک بی رمق همه را به عشق بهار وجوانه زدن پشت سر نهاده.آه که شرررویش بر دیوار تشنه روحم می چکد.
ریاضتی سخت اما جان فزا کشیده تا در یک صبحگاه دل انگیز انوار آفتاب مفرح صورت خاک را لمس کند وبا شوق با دردی عجیب در درون خود بپیچد وسر از خاک بیرون آرد و رو به سوی خورشید شعله های طلاگون آن را ببوسد.
گوینده: راضیه موسایی
انگار تمام عفت اشراق روی شانه هایش می ریزد وملایمت هوش در نهادش دمیده می شود. نفسی از سر آسایش میکشد. اینجا وعدگاه کودکی است.
به جهان تازه که بوی ناب زندگی می دهد سلام می گوید وبا وجود کوچک اما با ظرافت وزیبایش ،جلوه ای از آفرینش بی بدیل خالق شگفتی ها را به جهان مژده می دهد.چه روز نوئی است اولین روز زندگانی وتولد چه واژه عمیقی می باشد برای جوانه کوچک. زمین وزمان، نسیم وآفتاب وحتی صدای مرغکی بی باک که گوش سکوت را می نوازد همه رستن را به او تبریک وشاد باش می گویند.
سرمست فتح آمده از راه، فتح جهانی تازه. تمام عزم خود را بر این قرار می دهد تا فوران نشاط وشادی خود را قد بکشد وبرگ های تازه را که در وجودش بی قراری میکند را به جلوه ظهور در آورد.
و من مسافرم، ای بادهای همواره، مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید. «سهراب سپهری»
با وجود ساقه ترد ونازکش همت درختی تنومند از همین آغازین لحظات در وجودش طنین انداز می شود. روزهای ترد بودن را یکی پس از دیگری پشت سر می نهد و سرانگشتان ظریف خیل خیال سبزبرگهایش را به سوی خورشید بلند کرده از او مددی می خواهد بیشتر وگرم تر بر او بتابد وبگیرد دستانش را تا چمن آرای بزم نگاه عاشقان باشد.
باران میبارد پرشور ویک ریز. تمام حنجره آب را رواج می دهد روی تن گلها وجوانه های تشنه. پیکر گرم افق خنک می شود از بلور باران چه معراجی دارند جوانه ها نبض ایمانشان می زند واوج می گیرند به آسمان. چه شرری در وجودشان سرشار است در این بزم بهار. چون رویایی اندیشه تنهایی باغ را با خود می برد.
جانانه می رقصد ومی نوشد از این جام بهاری، سر ودست افشان به سوی اوج فیروزه ای آسمان بی وسعت. هنوز قدم هایش گیج انشعاب بارش بهاری است که در یک لحظه رنگین کمان پدیدار می شود وباران تمام میشود.خنده هایش به سکوت تبدیل می شود وشوقش سیراب . آن طرف باغ گلها را می بیند که دستانشان لبریز شبنم است.
خاک خیس کنون با حسرت به جوانه تازه رسته اش می نگرد که از یک تنبلی لطیف اکنون به فلسفه لاجوردی آسمان می خواهد برسد. همان که ماه ها در درونش پرورش داده واکنون قد کشیدن وسرور اورا به نظاره نشسته است. آه می کشد، جوانه عزیزش مثل کودکی اولین گام هایش را دارد برمیدارد ودریغا، خاک را از یاد برده انگار! مفهوم درشت تنهایی در قعر وجودش متلاطم چنگ می کشد وملتهب می شود از حجم اندوهی دنباله دار ومفصل.
جوانه اش فقط میخواهد بدود تا ته دشت، برسد تا سر اوج .دل خاک میلرزد ریشه های نازک وساقه ترد وکوچک عزیزش خم نشود! همچون حمله لشگر سیاهی ها هندسه سکون سکوتش را به بازی می گیرد تصور این غم مرموز.
خاک مادری با گذشت است که تمام آرزویش برای دانه کوچک خود روییدن وقد کشیدن است. حتی به قیمت به دست فراموشی سپردن شدنش. روزهایی را با خود مرور می کند که عزیزش را تنگ در آغوش داشت تا گزندی نبیند وسرما وگرما اورا نیازارد. اندوهش را از شاخه خیال میچیند ودمی برمی آرد از سر خیالی آسوده ودلی لبریز از از امید. تا اینجا را بدرستی پیش آمده وهرآنچه که؛ غیرممکن بوده را لباس واقعیت پوشانده. اما هنوز باید پا به پای دردانه اش همراهی کند این مسیر باشکوه را. با ذرات ریز ودرشتش ریشه های با ظرافت را محافظت کند از هجوم ناگهانی تند بادهای موسمی و از جوندگان بی مغز ومغزهای بی جوانه.
انوار گرم وشرابی خورشید امید و آرامش را بر تن همه ذرات می نوشاند.
روزهای شیرین و پرفراز ونشیبی گذشته وجوانه دیگر کوچک نیست وبه لطف جاری آب و گرمی آفتاب ومهرخاک و عصاره های جان بخش زمین صعود کرده وهمه را از آوندها نوش کرده وبه شاخه های سبز خیالش وام داده و پله های تکامل را دویده تا درختی تمام قد بشود وشده. شاخه گسترانده زیاد و وسیع همچون تاجی زمرد نشان بر سر دختری با موهای مواج وتابدار ودرخشان، وقتی که باد مستانه در آن می پیچد؛ انگار هزاران کاکلی شاد در گلویش ترانه میخوانند ومیتابد ومی رقصد.
عطر برگ وچوب وخاک در دست نسیم هر رهگذری را مسخ می کند. گاه گرم وشیرین و گاه خنک وفریبنده.
طومار طولانی انتظار در فراسوی زمان در حال پیچیده شدن است. دانه کوچکی که رویای جوانه زدن را روزهای طولانی از اندیشه خود می گذراند ودرختی سبز وزیبا را بالقوه در وجودش به تصور می نشست به آرزوی خود لباس موقر واقعیت را با صد هزار کرشمه وناز پوشانده. چه زود روزها وسالهای کند صبر، سرعت گرفت!
چه شوقی است در رسیدن وفتح قله های آرزوها؛ لذتی داردچون نوش کرن خنک طعم واقعیت های نوبرانه.
دیگر آنقدر قد کشیده که در دسترس نباشد برو دوشش و ستبرشده تا نترسد از هجوم بادهای هرزه وشکننده.
بر روی شاخه های تاب دار وبی شمارش پندارداستان هزار یک شب روزگاران را با خود توشه دارد. تمام ذرات کوچک وبزرگ را در ژرفای سکوت زیر نگاهش دارد. دنیای شگفت وبی نظیری را می بیند که تاکنون اینگونه ندیده بود. سراسر اعجاز وزیبایی است،که تمامیت آن در لفظ وبیان نمی گنجد واندیشه از ادراک عمق وجود کوتاه است.
نقره فام مهتاب لعاب شفافش را بر چشمانم می چکاند، وسخاوت سکوت را که سرشار از ناگفته هاست در وجودم جرعه جرعه می ریزد.
به قلم راضیه موسایی
11 Comments