نقد داستان «ارمولای و زن آسیابان»
نویسنده: ایوان تورگنیف
هنگام غروب، ارمولای شکارچی و من رهسپار یک (( کمین شبانه )) شدیم… ولی بسیار محتمل است که همۀ خوانندگان من ندانند کمین شبانه چیست. پس گوش فرا دهید، بزرگواران. ربع ساعتی پیش از غروب آفتاب در فصل بهار، با یک تفنگ اما بدون سگ وارد بیشه می شوید. مکانی در نزدیکی کنارۀ جنگل برای خود می جویید، به اطراف می نگرید، ساچمۀ تفنگتان را وارسی می کنید و با همراهتان چشمکی رد و بدل می کنید.
یک ربع ساعت گذشته است. آفتاب غروب کرده اما جنگل هنوز روشن است. هوا پاک و آسمان صاف است.پرندگان با شتاب چهچه می زنند. علف نورس با برق فرح انگیز یک قطعه زمرد می درخشد. شما انتظار می کشید. اعماق عمیقتر جنگل اندک اندک تاریک می شود. نور یا قوتی آفتاب غروب آهسته بر ریشه ها و تنۀ درختان می لغزد و بالا می رود و از شاخه های پایین تر، که هنوز بیش و کم برهنه ا ند، به ستیغ ساکن درختان می رسد که کم کم به خواب می روند. بنگرید، اکنون حتی ستیغ درختان نیز تاریک است. نخستین ستارگان خرد شرمسارانه در آسمان نیلی پدیدار میگردند. انتطار، قلبتان را می فشارد. ناگهان در سکوت محض، صدای قار قار و فس فس خاصی طنین می افکند. صدای جنبش موزون بالهای چابکی به گوشتان می رسد و دارکوبی با منقار بلندی ی که خمیدگی سراشیب زیبایی دارد، به نرمی از پشت درختان غان تاریکی به پرواز در می آید و با شلیک شما روبرو می گردد. آری، ((کمین شبانه)) بدین معناست.
گوینده: زهرا طالب الحق

بدین سان ارمولای و من رهسپار یک کمین شبانه شدیم ، یک ساعتی به درازا کشید کمین شبانه. دو جفت دارکوب شکار کردیم و به امید یک بخت آزمایی دیگر بر آن شدیم که شب را در نزدیکترین آسیاب سپری کنیم. آسیابان از ترس آتش گرفتن انبارش ما را در آسیاب راه نداد چون ما اسلحه همراه داشتیم . ارمولای و من تصمیم گرفتیم بیرون آسیاب بمانیم. زن آسیابان برایمان شیر و تخم مرغ و سیب زمینی و نان آورد. ارمولای
پشت سر به من نشسته بود. زن آسیابان می گفت: درژلتوهینو دوباره طاعونی میان گاوها افتاده. هر دو گاو کشیش ایوان از آن مردند. خدا به ما رحم کند. ارمولای پس از درنگی پرسید: خوکهایتان چه؟
-اوه آنها زنده اند.
-کاش بتوا نی دستکم بچه خوک شیر خواری به من بدهی.
زن آسیابان مدتی خاموش ماند و بعد نفس بلندی کشید و پرسید: ((آن کیست با تو؟))
ارمولای گفت((آدم محترمی است، از کاستوماروفسک.)) چرا شوهرت مارا به کلبه راه نداد؟
-((می ترسید.))
-((شکم گندۀ چاقالو، آرینا تیموتی یفنا، عزیز دلم، چیزی بیاور لبی تر کنم.))
زن آسیابان برخاست ودر تاریکی ناپدید شد.ارمولای شروع به زیر لب خواندن کرد((چون به دیدار دلبرم رفتم چکمه هایم را از خوشی لنگه به لنگه پوشیدم…))
آرینا با تنگی کوچک و یک لیوان برگشت. ارمولای گفت: ارباب خوابش برده، انگار. می توانی پیش من بیایی و مدتی بمانی.
آرینا سر به زیر افکند.
ارمولای ادامه داد((زنک را بیرون می کنم_ زنم را می گویم_ به شرطی که بیایی. شوهرت کجا به دنیا آمده؟
-((بلف. اهل بلف است.))
((تو هم مال بلف هستی؟))
((نه، من رعیتم. یعنی بودم.))
((رعیت که؟))
((ارباب زورکوف. حالا آزادم.))
باید به اطلاع خوانندگان برسانم که از چه رو به آرینا با چنان دلسوزی نگاه کردم.در سفری به سن پترزبورگ فرصت آشنایی با زورکوف دست داد. همسر او یک قانون وضع کرده است: اینکه اگر کلفتی ازدواج کرده، دیگر اورا نگه ندارد.
از او پرسیدم:((مدت زیادی است که با آسیابان ازدواج کرده ای؟))
((دوسال است.))
((پس اربابت اجازه داد که ازدواج کنی؟))
((من را فروختند.))
((به که؟))
((به ساولی آلکسی یویچ.))
((او کیست؟))
((شوهرم.)) ارمولای زیر لب خندید.
آسیابان از دورفریاد زد:((آرینا)) آرینا برخاست و رفت.
از ارمولای پرسیدم((شوهرش مرد خوبی است؟))
-((ای.))
((بچه هم دارند؟))
((یکی داشتند، مرد.))
از ارمولای پرسیدم: (( حالش انگار چندان روبراه نیست. اورا چه می شود؟))
((نه، نمی شود گفت روبراه است… خوب، حدس می زنم فردا کمین خوبی داشته باشیم. بد نیست شما حالا کمی بخوابید.))
شروع داستان را راوی که اول شخص است با گفتن رفتن به کمین شبانه است آغاز می کند. شخصیت پردازی مستقیم به خوبی انجام شده چه شخصیتها و چه سگی که در داستان آورده شده، شخصیت پردازی غیر مستقیم نداشته. لحن داستان کتابی بوده و صحنه ها به خوبی تصویر سازی را برای مخاطب ایجاد می کند. توصیفی که انجام شده تا کوچکترین جزء آورده شده است. گفتگو ها کوتاه بوده و خط داستان را پیش می برد.تشبیه، همپنین ازمثال استفاده شده است. و پایان داستان با صحبت های راوی باارمولای در مورد زن آسیا بان به پایان می رسد. از کلمات، خاصی، فرح انگیزوامثال این کلمات که کلی گویی است و دقیقا مشخص نمی شودمنظور از خاص بودن به چیزی است استفاده شده که بهتر بود نویسنده به جای استفاده از این کلمات آنهارا توصیف می کرد.
به قلم مهرداد جوان