نقد داستان «زندگی خوش و کوتاه فرانسیس مکومبر»
نویسنده: ارنست میلرهمینگوی
وقت ناهار بود وآنها زیر بال سبز و دولایۀ چادر ناهار خوری نشسته بودند و وا نمود می کردند که هیچ اتفاقی نیفتاده.
مکومبر پرسید: آب لیمو می خوری یا شربت لیمو؟
رابرت ویلسن به او گفت: من نوشیدنی مخلوط می خورم.
زن مکومبر گفت: من هم مخلوط می خورم. یه چیز حسابی لازم دارم.
مکومبر از روی موافقت با او گفت: گمونم کار درست هم همین باشه. بگو سه تا مخلوط درست کنه. رابرت ویلسن به او گفت: شیری رو هم که می خواستی شکار کردی، اون هم چه شیر خوبی. خانم مکومبر بی درنگ به ویلسن نگاهی انداخت.
راوی: ریحانه طالبی مقدم

مکومبر گفت: شیر خوبی یه دیگه، هان؟
زنش در این وقت به او نگاه کرد. طوری به هر دو مرد نگاه کرد که گویی برای اولین بار است آن ها را می بیند. خانم مکومبر می دا نست که ویلسن، شکارچی سفید پوست، را قبلا به خوبی برانداز نکرده است.
ویلسن به زن لبخند زد و زن به چهرۀ ویلسن نگاه کرد.
ویلسن گفت: ناهار هم رسید. تا حالا که بد نگذشته.
زن مکومبر گفت: آره که بد نگذشته. خیلی هم محشر بوده و همین طور فردا. خبر ندارین که برای دیدن فردا دل توی دلم نیست.
مکومبر تکه ای از استیک گوزن را برید، مقداری پوره سیب زمینی، و هویچ روی چنگال برگشته ای که در تکه گوشت فرو برده بود گذاشت ، آب گوشت رویش ریخت و از زن خواست پر حرفی نکند.
رابرت ویلسن به زن گفت: از این گوشت گوزن یه کم دیگه میل کنین.
بعداز ظهر دیر وقت آن روز ویلسن و مکومبر سوار ماشین شدند و به اتفاق رانندۀ بومی و دو تفنگ بر بیرون رفتند.خانم مکومبر در چادر ها ماند.گفت هوا آنقدر گرم است که نمی شود بیرون رفت و صبح زود روز بعد می رود. ویلسن همان طور که می رفتند زن را دید که زیر درخت بزرگ ایستاده است و با آن پیراهن ارتشی گلی رنگ بیش تر تو دل برو بود تا زیبا.
همین که اتومبیل از دل ا نبوه علف های بلند پیش رفت و از وسط درخت ها به طرف تپه های کوچک جنگلی پیچید، زن دست تکان داد.
توی درختزاربه یک گله آهو برخوردند، از اتومبیل پیاده شدند و قوچ مسنی را تعقیب کردند که شاخ های به هم پیچیده و بلندی داشت و مکومبر با شلیک تیری به یاد ماندنی آن را کشت.
ویلسن گفت: تیرت محشر بود، با این که این ها هدف های کوچکی ان.
مکومبر گفت: سرش ارزش داره؟
آن شب غرشی عمیق که در ا نتها حال خرخر سرفه مانند را داشت که گویی در بیرون چادر باشد و وقتی فرانسیس در دل شب بیدار شده بود و صدا را شنیده بود ترسیده بود. صبح هنگام خوردن صبحانه بودند، صدای غرش شیر بلند شد. رابرت ویلسن سرش را از روی ظرف ماهی و فنجان قهوه اش بالا آورد و گفت: به صدای سرفه ش گوش بدین.
مکومبر پرسید: ااگه تو تیرس من قرار بگیره کجاش بزنم که جلوشو گرفته باشم؟
ویلسن گفت: تو شونه ش. و اگه بتونین تو گردنش. یه جا توی استخوونش. از پا درش بیارین.
مکومبر گفت: از چه فاصله ای باید باشه؟
ویلسن گفت: بستگی به شیر داره. شلیک نکنین مگه این که خوب نزدیک شده باشه.
زن مکومبر برای خوردن صبحانه اومد و گفت: صبح بخیر. می ریم دنبال اون شیر؟
ویلسن گفت: همین که حساب صبحونه تونو رسیدین. حالا حال تون چطوره؟
زن گفت: عالی یه. خیلی هیجان دارم.
فرانسیس گفت: غرش این آشغال ناراحتم می کنه. آخه، شب تا صبح ادامه داشت. من باید این حیوون آشغالو بکشم.
زن گفت: خب پس، به قول ویلسن، بکشش تا غرشش خاتمه پیدا کنه.
مکومبر گفت: صبحونه تو تموم کن تا شروع کنیم.
در این وقت رابرت ویلسن، خندان، با تفنگ کوتاه، زشت، کالیبر بزرگ ترسناک مدل 505 سر رسید و گفت: راه بیفتین. سوار ماشین شدند، و از وسط درخت ها به طرف بالا دست رودخانه حرکت کردند.
بعداز دیدن شیر مکومبر تفنگش را بالا برد و گفت: فاصله اش چقدره؟
ویلسن گفت: تقریبا هفتاد و پنج متر. از توی ماشین که نمی شه شلیک کرد. برین بیرون.
بعداز شکار شیر ویلسن گفت: می خواین عکس بگیرین؟
مکومبر گفت: نه.
آن شب مکومبر در خواب دید که شیر بالای سرش ایستاده و از خواب پریده بود، ساعت سه صبح بود. زنش روی تخت سفری دیگر چادر نخوابیده. دو ساعتی، با این فکر، بیدار دراز کشیده بود. بالاخره زنش توی چادر آمد و آرام توی تختخواب خزید.
مکومبر توی تاریکی پرسید: کجا بودی؟
زن گفت: رفته بودم بیرون یکم هوا بخورم.
مکومبر گفت: این اسم تازشه، چرا خودشو نمی گی، لگوری؟
_پس ازمن داشته باش تو هم بزدلی.
مرد گفت: باشه. حالا چکار کنم؟
– خواهش می کنم، عزیزم، حرف نزنیم. خیلی خوابم می آد.
– قرار نبود از این کارها داشته باشیم. قول دادی دیگه پیش نیاد.
زن با لحن گیرایی گفت: خب، حالا که پیش اومده.
– گفتی اگه این سفر سر بگیره دیگه دورشو خط می کشی. قول دادی؟
– خواهش می کنم دیگه حرف نزنیم. خیلی خوابم می آد، عزیزم.
مکومبر گفت: حرف می زنم.
-پس کاری با من نداشته باش، چون می خوام بخوابم. و خوابید.
موقع صرف صبحانه، هر سه نفر سر میز نشسته بودندو مکومبر از میان تمام مردانی که نفرت او را جلب می کرده اند رابرت ویلسن در راس قرار دارد.
ویلسن گفت: خوب خوابیدین؟
مکومبر پیش خود گفت، ای حرامزاده، ای حرامزادۀ بی شرم.
ویلسن به هردو نفر آن ها نگاه می کرد، پیش خود گفت، با پای خودش آمده مرا بیدار کرده. برود جلوی زنش را بگیرد. تقصیر خودش است.
ماشین از راه رسید وآنها برای شکار حرکت کردند. مکومبر بوفالویی را با تیر زد ولی بوفالو از پا در نیامد و حیوان نیمه جان به سمت او حمله ور شد. خانم مکومبرشلیک کرد. فرانسیس مکومبردر فاصله ای کم تر از دومتری جایی که بوفالو به پهلو افتاده بود، دراز کشیده بود، ویلسن کنارش ایستاده بود و زنش زانو زده بود.
ویلسن گفت: من برش نمی گردونم.
زن با حالتی عصبی زار می زد.
ویلسن گفت: بذار همین جا که هست باشه. سپس گفت: بروعبدالله روبردار تا شاهد تصادف باشه. کاربکری بود. اون هم تورو ول می کرد.
زن گفت: خفه شو.
مرد گفت: البته تصادف بود. من می دونم.
زن گفت: خفه شو.
مرد گفت: نگران نباش. کمکی دردسر پیش می آد اما من چند تا عکس می گیرم که تو بازجویی خیلی بدرد می خوره. تفنگ برها و راننده هم هستن که شهادت بدن. تو خیالت کاملا تخت باشه.
زن گفت: خفه شو.
مرد گفت: چرا مسمومش نکردی. تو انگلیس مرسومه. من دیگه کاری ندارم. یه کم اوقاتم تلخ بود. اما کم کم از شوهرت خوشم اومد.
زن گفت: خواهش می کنم خفه شو.
شخصیت پردازی و غیر مستقیم به خوبی آورده شده. گفتگوها کوتاه، همچنین پیرنگ داستان را پیش می برد. زاویه دید داستان سوم شخص بوده. صحنه پردازی به خوبی انجام شده که به مخاطب تصویری از صحنه می دهد که به خا طر توصیف خوب نویسنده است.حرکت در صحنه ها که بسیار بکار برده شده، و باعث قوت صحنه شده. تعلیق که در داستان آورده شده به خوبی به کار برده شده به خصوص در پایان داستان هنگامی که زن به شوهرش شلیک می کند واز گفتگوی زن با ویلسن مخاطب متوجه نیت زن می شود. آغاز داستان دور هم بودن سه شخصیت داستان و خوردن نوشیدنی آغاز می شودکه راوی با گفتن وانمود می کردند که هیچ اتفاقی نیفتاده برای مخاطب تعلیق ایجاد می کند، و پایان داستان کمک کردن ویلسن به زن مکومبراست. کلی گویی در داستان آورده شده مانند افکار نا خوشایند به ذهنش می رسید که برای مخاطب مشخص نبود چه افکای بوده که باید این افکار توصیف می شد و مثالی دیگرزن با حالی عصبی زار می زد که توصیفی داده نشده است. در وصل بعضی از صحنه ها پل استفاده نشده تا صحنه را به هم وصل کند، و از کلمات ناگهان استفاده کرده است، که در داستان قرن 21 استفاده نمی شود.
به قلم مهرداد جوان