داستان کوتاه «پانچو»
ممد، ممد و یادته؛ یادمه یه موقعی عاشق بارون بود، یعنی حداقل خودش اینطوری میگفت… آره اون اوایل که اومده بود گردان ما، اون موقع به قول بچه ها موتور بود. میگفت من عاشق بارونم، اتفاقا همون موقع ام فصل بارون بود؛ مثل چی از آسمون بارون میومد گاهی چند روز فقط ابر بود و بارون و… لعنت بر شیطون آدم اگه خودش و تو آتیشم مینداخت خشک نمیشد. همه مینالیدن از بارون، این میگفت من دوسش دارم؛ میگفت خاطرات خوبی ازش دارم از پستای نگهبانی زیر بارون خوشش میومد گرچه اگه خوششم نمیومد باس میرفت…
نمی دونم چی شد، کی شد ولی از یه روزی به بعد هر وقت بارون می گیرفت شروع میکرد به فحش دادن… از اینکه خیس بشه متنفره بود. فک کنم به خاطر همینم همیشه بوی گند میداد؛ لعنتی حمومم دیر به دیر میرفت.
گوینده: حمید محمدی
اوایل هر وقت بارون رگباری میشد کنار پنجره بود؛ بعدشم میرفت ولی یه نخ سیگارم با خودش میبرد، گرچه به نظر من فرقی نمی کرد اوایلم دیوونه بود اون آخرام دیوونه بود.
یه روز بدجوری بارون گرفت؛ بارون یه جوری از آسمون میبارید که انگار الاناس زمینو سر ریز کنه! جایی نمونده بود که چیکه نکنه؛ حتی دل ممدم دیگه شروع کرده بود به چیکه کردن. یادمه تو آسایشگاه همینجا نشسته بودم. یههو در آسایش گاه با لگد باز شد، ممد بود عین هونه موش آب کشیده شده بود.
– تف توو این بارون بیصاحاب، آخه الان وقت بارون اومدن بود گندش بزنن…
– چیه ممد باز غر و لند میزنی؟ تو که پانچو با خودت بردی؛ حتی رو پوتیناتم خیس نشده دیگه چه مرگته؟
– نمیبینی چه بارونی گرفته ؛ انگاری توو باغ نیستی ها… تا دینمون خیس شد. این پانچو سگ مسبم همینجوریشم سنگین و بد بو هست بارونم که میریزه روش انگاری لش گاو کول کرده باشه آدم.
– بیا، بیا یه نخ سیگار بگیر بکش حالت جا بیاد…
پانچوش و در آورد و انداخت رو جا لباسی کنار بخاری. اومد نشست تخت کناریم و همین طور که دستش و واسه سیگار دراز کرده بود از پنجره آسایشگاه بیرون و تماشا میکرد.
– از نهار چیزی نمونده کوفت کنیم؟
– چرا سهمت و بچه ها کنار گذاشتن. توو کمدته.
– چی چی هست؟
– یه چیزی که سیرت کنه… یکم نیگاش کردم و سیگار خودم و روشن کردم و ادامه دادم: تو که از بارون خوشت میاومد.
– من؟! من به قبر بابا بزرگ خدا بیامورزم بخندم. فندکم داری؟ (تِغ، تِغ ففففف) دمت گرم. میدونی چیه یه وقتایی آدم یه چیزی رو دوس داره و آرزوشه تا ابد همینجوری دوسش داشته باشه، حتی یه جایی منتش و میکشی تمناش و میکنی که بابا من دوست دارم میخوامت بعد؛ (ففففف) بعد میدونی چی میشه، اون چیز بیخیالت میشه، یعنی بی خیالت شده؛ همه چیز قبل از این که تو شستت خبر دار بشه تموم شده. (ففففف) اولش باورت نمیشه تلاش میکنی همه چیز و درست کنی، آخه با عقلت جور در نمیاد؛ بابا اون چیزم تو رو میخواست . مگه آدم تنش میخاره که عاشق چیزی بشه که اون چیز آدم و نخواد… یاد همه داستانا میافتی و هی با عقلت جور در نمیاد ، هی زور میزنی هی با عقلت جور در نمیاد… ولی همه اینا در برابر اون روز اون لحظه چیزی نیست؛ درست همون جا که آدم شیر فهم میشه که فایده ای نداره، همه چیز قبلا تموم شده… اون روز جونت بالا میاد (فففف) همه چیز مثل برق اتفاق میافته ویژژژژ عین صدای کمونه یه تیر توو میدون تیر؛ میدونی یه تیر به یه وری رفت که نباید ولی نمیدونی کجا… دیگه تلاشی نمی کنی که هیچ دیگه اون چیز و دوسشم نداری… بعد حالا اون چیز خودشم برگرده بیاد بگه بابا اشتباه کردمم دیگه فایده ای نداره.(ففف) میدونی من بارون و دوس داشتم خیلی دوسش داشتم تو خودت میدونی تو شاهدی، بارون خودش یه هو نیست و نابود شد…
– بی خیال ممد، کی به بارون اهمیت میده، مگه آفتاب و آسمون آبی چشه…
– من، من اهمیت میدادم؛ الانم اهمیت میدم یه جور دیگه مگه نمیبینی هر وقت بارون میاد مثل دیوونه ها میشم؛ بابا من خودم میدونم چمه حالیمه ولی خب تو میگی چی کار کنم ها (ففففف) فک میکنی از رو حال خوشه مٍثل دیوونه ها از چیزی که دوسش داشتم فرار میکنم هی بد و بی راه میگم.
– ممد یه کاری بگم میکنی؟
– چی؟
– اول لباسات و بکن بیا بریم بیرون تا بهت بگم .
– بی خیال حاجی مگه نمیبینی مثل چی بارون میاد؟!
– بیا تو ؛ مگه نمی گی دوسش داشتی بیا یه بار دیگه دوسش داشته باش یه بار، فقط یه بار دیگه خیس شو مگه چی میشه بعدش هر چقدر خواستی فحش بده…
– بابا استوار میاد دهنمون و سرویس میکنه…
– استوار با من، خیر سرم من ارشدتم میگم تنبیهش کردم .
– اگه گفت واسه چی؟
– میگم باز مثل حیوون اومده بود تو آسایشگاه به بارون بد و بیراه میگفت منم خواستم تنبیهش کنم.
– که چی بشه، بریم خودمون و خیس کنیم بعدش بچاییم که چی بشه..؟
– دیگه به اونش کار نداشته باش…
دو تایی لباسمون و کندیم و رفتیم بیرون؛ اول من رفتم زیر بارون مسخره بازی کردم سر و صدا کردم از سرماش داد زدم گفتم بیا نترس حالش و ببر، مردد بود؛ میباس یه چی میگفتم تا سر سیخ بشه و دل بزنه به بارون گفتم:
– دوسش داشتی؟
چیزی نگفت، دوباره بلند تر گفتم:
– دوسش داشتی؟
به چشام خیره شد. نمیدونم از سر زور سرما و لرز بارون بود یا سیخ کردن ممد که یه جوری سرش داد زدم و دوباره گفتم: «دوسش داشتی» که یادم نمیاد هیچ وقت اینجوری داد زده باشم. زورش گرفت انگار نَنَش و فحش داده باشم اخمی کرد و آروم و جدی گفت:
– آره دوسش داشتم…
– پس بیا…
اومد یواشو آروم آروم قدم بر میداشت. اومد درست رو به روم و تو صورتم وایستاد انگار نه انگار که داره سیل از آسمون میاد؛ من مثل سگ میلرزیدم ولی ممد خم به ابرو نیاورد انگاری از توو آتیش گرفته باشه. بخاری که از رو سر و شونه هاش بلند میشد و میدیدم. سر و صورت هر دو مون لیچ آب شده بود ولی حاضرم قسم بخورم که چشماش پر شده بود. یه جوری بُغ کرده بود و با ابرو گره خوردش و چونه اش و لب و دهن بسته میلرزید که هر لحظه منتظر بودم منفجر بشه. گفتم:
– میری همین الان دکه تلفن اینم کارت تلفن… (کارت تلفن و از توو جیبم در آوردم و دادم بهش) این از اوناس که تا فردام صحبت کنی تموم نمیشه بچه ها سیخش زدن. بهش زنگ میزنی و میگی بخشیدیش، میگی دوسش داری، میگی از نو شروع میکنین. از این به بعدم وقتی بارون میاد دوباره میفرستمت نگهبانی، بفهمم نق و نٌق میکنی روزگارت و تو آسایشگاه سیاه میکنم یه کار میکنم خودت درخواست انتقالی بدی واسه ایران شهر، میدونی که ایران شهر کجاس؟
– آره.
– برو اینجا وای نستا…
رفت توو آسایشگاه لباسش و تنش کرد و با همون پانچو بو گندو رفت سمت تلفن عمومیا…
شبش هر دو مونن بد جووری سرما خوردیم؛ ممد تا دو سه روز یا توو درمانگاه بود یا رو تختش تو آسایشگاه یا پا تلفن. روز سوم چهارم بود صب بیدار شدیم دیدیم ممد نیست؛ شبونه از زیر سیم خار دارا رفته بود. کلا دو ماه از خدمتش مونده بود ولی دیگه بر نگشت… گفتم که کلا دیوونه بود. نمی دونم کار خوبی کردم یا نه ولی حداقلش دیگه فک نکنم ممد وقتی بارون بیاد بد و بیرا بگه.
به قلم پوریا درآینده
15 Comments