پوریا درآینده

پوریا درآینده
پوریا در آینده هستم؛ متولد فروردین هزار و سیصد و شصت و نه، باریستایی که خوشحالم میتونم تجربیاتم رو در ادبیات مدرن و نوشتن و ساختن کارکترهای پیچیده در عین حال آشنای داستان‌های کوتاه به اشتراک بذارم.

داستان کوتاه «توله»

داستان کوتاه «توله» سه روز تمام کارم شده بود گوش دادن به موزیک اونم نه هر موزیکی؛ پنج دقیقه و شانزده ثانیه روی تکرار توی خونه اونقدر گوشش می‌دادم تا خسته میشدم از شنیدنش و پاز و می‌زدم تا برم بیرون. از پله ها پایین که می‌اومدم دوباره پلی می‌شد و دوباره پنج دقیقه و شانزده ثانیه تکراری با طعم توتون. بیست و هشت سالم بود ولی مثل بچه ای که پولش و گم کرده با سری پایین پیاده رو های اطراف خونه رو می‌چرخیدم؛ نگاهم پایین بود اما همه ناهمواری ها طعنه زنان بالاتر و پایین تر از انتظار…

اولین سرباز ارمنی

اولین سرباز ارمنی دیگه فضا کاملاً کریسمسی شده بود؛ روی همه کوها پر از برف بود طوری که روز های بدون ابر آزار دهنده و شب‌ها صاف، مهتابی و چشم نواز بود. کم کم آندو باید از مرخصی برمی گشت. آندو اولین سرباز ارمنیم بود؛ از اون سربازا بود که اصلا دوست نداشتم کشته بشه. اگه اجازه می‌داد منتقلش می کردم به عقب ولی احمق نمی‌ذاشت. اندرانیک اولین احمقی بود که روی پیشونیش سوراخ نمی‌دیدم. داستان سوراخ روی پیشونی آدما بر میگرده به یک سال قبل این داستان. اون روزا حالم اصلا خوب نبود. بعد از مدت ها برگشته بودم…

لعنت به هوای نه چندان سرد

 لعنت به هوای نه چندان سرد راستی چی شد که سیگاری شدی؟! – بیست و پنج سالم بود، سرباز بودم؛ یه افسر وظیفه موتور. به قول بچه ها هنوز صفرم نترکیده بود یا هنوز ده ماه خدمتم تموم نشده بود. شب افسر نگهبان بودم، لعنتی اصلا اون شب نباید من نگهبان می‌شدم؛ نوبت مسعود سگ مَسب بود… همه چی اون شب عادی پیش رفت؛ بازدید نگهبانی، شامگاه، خاموشی، حتی سربازا هم درست و درمون پستاشون و عوض می‌کردن، حتی منم اصلا خسته نبودم راحت تا نیمه شب بیدار موندم، تازه به گروهبان نگهبانمم گفتم بره بخوابه فعلا خودم بیدارم؛ کاش…

آب‌ های اضافی

آب‌ های اضافی   نیم ساعتی بود صدای رعد و برق و می‌شنید ولی خبری از باروون نبود اما با ظاهر شدن صدای دونه های درشت بارون آسمون قرمبه ها کم و کم تر می‌شدند.   اتاق شماره چهارده بخش جراحی بیمارستان ارتش چهار تخت و فقط یک بیمار داشت. بیش از یک هفته از عملش گذشته بود پس اونقدری با حال و هوای بیمارستان آشنا شده بود که بدونه وقتی نیمه شب توی بخش سر و صدا راه می‌افته یعنی خبراییه. خانم پرستار کشیک که زنی مسن با قدی متوسط به حساب می‌آمد وارد اتاق و مشغول آماده کردن…

داستان کوتاه «پانچو»

داستان کوتاه «پانچو»   ممد‌‌‌‌، ممد و‌ یادته؛ یادمه یه موقعی عاشق بارون بود، یعنی حداقل خودش اینطوری میگفت… آره اون اوایل که اومده بود گردان ما، اون موقع به قول بچه ها موتور بود. میگفت من عاشق بارونم، اتفاقا همون موقع ام فصل بارون بود؛ مثل چی از آسمون بارون میومد گاهی چند روز فقط ابر بود و بارون و… لعنت بر شیطون آدم اگه خودش و تو آتیشم مینداخت خشک نمی‌شد. همه مینالیدن از بارون، این میگفت من دوسش دارم؛ میگفت خاطرات خوبی ازش دارم از پستای نگهبانی زیر بارون خوشش میومد گرچه اگه خوششم نمیومد باس می‌رفت……