شعر و دکلمه

اسیر کمند (بخش دوم)

اسیر کمند (بخش دوم) آمدم سوی تو با گام بلند         در به روی من محتاج نبند وقتی دلم از قیل وقال دنیا می گیرد به سوی اقلیم پاک تسلا، مسجد رو می نهم. آنجا که دعا رنگ وجلوه ی زیباتری دارد. از رنج بی کسی ام کم می شود و از تفریق قلب ها فاصله می گیرم و رو به طریق حقیقت می آرم. انگار مقیاس عشق وبندگی خالصانه است در این پیشگاه مقدس وشیطان دور از دل. آری زیر این گنبد لاجوردی خیل عاشقان پناه می آورند. از مناره ها وگلدسته ها آوای اذان همان سر دلبری می آید.…

مرگِ کتاب

مرگِ کتاب دور از تصور بود چنین روزگاری؛ روزگاری که آنقدر در همین تلفن های کوچکی که در دست همه ما جا خوش کرده لحظه هایمان را،ساعت هایمان را،سالها و حتی تمامِ زندگی مان را وقف کرده ایم که این چنین از وجود واقعی زندگی غافل شده ایم و چه بد است روزگاری که آدم هایش به جای خواندن دو صفحه کتاب و حتی اگر برای لحظه ای هم که شده، سفر به دنیایی دیگر و کشف ماجرا هایی دیگر و آموختن ذره ای انسانیت، درگیر همان دنیای کوچک و دروغین در دستشان شده اند. آهای آدمها چه می کنید؟!قلم…

اسیر کمند

اسیر کمند از همان سالهای خیلی دورکه نه خواندن می دانستم ونه نوشتن مجذوب تو شدم. کسی در نهاد قلبم، همانجا که زلال ترین احساس ها در آنجا جای داشت در من زمزمه می کرد پیشم بیا،یادم کن، از صدایت لذت می برم. او تنها کسی بود که برای آغازین بار صدایم را ستایش کرد و از من خواست تا بیشتر با او سخن بگویم. در هیاهوهای کودکی، آنجا که بازی وشیطنت نمی توانست جای خود را به چیز دیگری بدهد تو روحم را با احساس نابت تسخیر کردی. از اذکار واعمال نماز بدرستی چیزی نمی دانستم اما به رسم…

مجموعه شعری از سدنا

مجموعه شعری از سدنا قسمت اول: شاپرک جانم..آه که چراحال چنین دیر آمدی؟ من به دنبال بی سرو سامانی ام!تو از حال من و این روزگار یوسف فروشی باخبری؟ اگر میدانستی خب…..مرازودتر میابیدی! من از حال و روز سرنوشت خود نیز،باخبر نیستم! بال هایت را بگشای….در قعر تلاطم موج های طوفانی چشمانم/دراین اقیانوسی که چنین مواج گشته…مبادا خود را غرق سازی! تو را در پی سختی ها و فرسودگی های وجودم می فرستم…. اینگونه قلم در دست گرفته و نام تورا برروی کاغذ،می فشارم و از عمق وجودم تورا می خوانم! حکاکی شده است گویی،این فغان های خفته گشته در…

رویش زندگی

رویش زندگی دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند و اندر آن خلوت شب آب حیاتم دادند دانه ای که تمام زمستان را زیر تن خاک سرد طاقت آورده و لحظه ها را به شماره نشسته است، سرمای سوزنده زمستان، باران های دنباله دار وبرف های ناگهانی را در نهاد خود پنهان کرده وحال میخواهد با شروعی لطیف مدار حافظه اش را روشنایی بخشد. گام های سنگین رهگذران وزوزه های باد وترس از پوسیدن زیر خاک بی رمق همه را به عشق بهار وجوانه زدن پشت سر نهاده.آه که شرررویش بر دیوار تشنه روحم می چکد. ریاضتی سخت اما جان…

نامه ای به افسردگی و اضطراب عزیزم…

نامه ای به افسردگی و اضطراب عزیزم… سلام…میدانم که میدانی من چه مشکلاتی داشته ام و باید بگویم دست مریزاد! خوب کسی را برای همگام شدن انتخاب کرده ای ممنونم که صبح ها تا بیدار میشوم خودت را به من نشان میدهی و فکر سیاهم را به رخم میکشی…ممنونم که وقتی جلوی ایینه میروم مرا تحقیر میکنی و انقدر عیب هایم را میگویی که زیر کاوری از ارایش پنهان شوم! https://kamyararbabzi.ir/wp-content/uploads/2021/02/افسردگی.mp3 گوینده: وجیهه مرادمند (واله) ممنونم که وقتی به چشمانم نگاه میکنم میتوانم تمام دشواری ها و سختی هایم را ببینم و چشم هایم را روی هم بفشارم تا شاید….شاید…

تا خودِ صبح داشتم اسم تو را مینوشتم…

تاخودِ صبح داشتم اسم تو را مینوشتم تاخودِ صبح داشتم اسم تو را مینوشتم، راستش خودم هم نمیدانم ازاین کار چه انگیزه ای داشتم! آن قدر این ور و آن ور روی تخت جابجا شده بودم که دیگر کلافه از جابلند شدم،نگاهی به ساعت گوشی انداختم،وای…،ساعت که ۴صبح شده..! نفهمیدم خودم هم اینهمه مدت چطور گذشت! کاغذ و خودکار همچنان دردستم بود،خیره شدم به فراوانی اسمت روی همان کاغذ،کل ورق پربود ازنامِ تو! تو درتو! درتاریکی نمیدانم چطور نوشته بودم ذره ای هم جایِ خالی نمانده بود رویِ کاغذ!… https://kamyararbabzi.ir/wp-content/uploads/2021/02/عاشقم.mp3 گوینده: فرحناز امامیان حالم بد بود، طوردیگری بد بود! نوشتن…

قلمی از محمد «گندمی که نخورد»

قلمی از محمد «گندمی که نخورد» هنگامی که بغض میخندیدم و آن هنگام که خنده میگرییدم و آن هنگام که سکوت را فریاد میزدم و فریاد خاموشی را بلند بلند سر میدادم و آستین تقیه را فرو میکردم بر دهان حقیقت تا صدای گریه هایش را احدی نشنود https://kamyararbabzi.ir/wp-content/uploads/2021/02/Untitled-Session-1_mixdown.mp3 گوینده: محمد هاشمی دست، لگد،دیوار،در و آن هنگام که در کوچه ای اواسط ظهر ماه خسوف کرد و آن هنگام که میخ سقوط کرد نفس هایی میان نطفه غروب کرد و آن هنگام که شب طلوع کرد و حوایی که میان خاک هبوط کرد به جرم گندمی که نخورد و آن…