داستان

نقد داستان «دو رسوایی»

نقد داستان «دو رسوایی» نویسنده: آنتوان پاولویچ چخوف ساکت. خدا لعنتتان کند، اگر این تنورهای لعنتی بازهم بخواهند صدای بز در بیاورند من از اینجا می روم. شما خانم موبور، چشم هایتان به نت ها باشد. با شما هستم نفر سوم از سمت راست، طرف خطا بم شما هستید، وقتی بلد نیستید بخوانید چرا با آن صدایی که به قار قار کلاغ می ماند روی صحنه می آیید؟ از نو شروع می کنیم. او بدین گونه فریاد بر می آورد و با تون رهبری اش را به کتاب نتی که در برابر خود داشت می زد. خشونت های این آقایان…

نقد داستان «هیچ کس حرفی نزد»

نقد داستان «هیچ کس حرفی نزد» ریموند کارور داستان( هیچ کس حرفی نزد)را پسری روایت می‌کند که یک روز  صبح بعد از شنیدن دعوای مادر و پدرش به دروغ می‌گوید دل پیچه دارد و مدرسه نمی‌رود.او بعد از تماشای تلویزیون و خواندن فصل تکراری یک رمان ،تصمیم به ماهی گیری در نهر برچ می‌گیرد. لباس‌هایش را می‌پوشد و وسایل ماهی گیری را برمی‌دارد و به سمت نهر می‌رود .در راه زنی سوارش می‌کند و او را تا مسیری می‌رساند. پسرک پس از پیاده شدن مدام خودش را به خاطر ارتباط برقرار نکردن با زن سرزنش می‌کند و پس از رسیدن…

داستان کوتاه «توله»

داستان کوتاه «توله» سه روز تمام کارم شده بود گوش دادن به موزیک اونم نه هر موزیکی؛ پنج دقیقه و شانزده ثانیه روی تکرار توی خونه اونقدر گوشش می‌دادم تا خسته میشدم از شنیدنش و پاز و می‌زدم تا برم بیرون. از پله ها پایین که می‌اومدم دوباره پلی می‌شد و دوباره پنج دقیقه و شانزده ثانیه تکراری با طعم توتون. بیست و هشت سالم بود ولی مثل بچه ای که پولش و گم کرده با سری پایین پیاده رو های اطراف خونه رو می‌چرخیدم؛ نگاهم پایین بود اما همه ناهمواری ها طعنه زنان بالاتر و پایین تر از انتظار…

نقد داستان شما دکترید 

نقد داستان شما دکترید  اثر ریموند کارور داستان شما دکترید داستان دو روایت موازی از زندگی دوشخصیت است که هر دو به نوعی از تنهایی رنج می‌برند. داستان با روایت زندگی آرنولد شروع می‌شود در شروع داستان متوجه می‌شویم همسر آرنولد بعضی  شب‌ها را برای کار  خارج از خانه می‌گذار‌اند  و بعد از نوشیدن مشروب تنها گفت وگوی تلفنی با او دارد. تنها جایی که به رابطه ی آرنولد و همسرش اشاره شده بالا رفتنشان از یک هتل در سالهای دور است و غیر از آن درطول داستان هیچ نشانه ای ازارتباط بین آرنولد و همسرش نیست و همچنین هیچ…

نقد داستان «ارمولای و زن آسیابان»

نقد داستان «ارمولای و زن آسیابان» نویسنده: ایوان تورگنیف هنگام غروب، ارمولای شکارچی و من رهسپار یک (( کمین شبانه )) شدیم… ولی بسیار محتمل است که همۀ خوانندگان من ندانند کمین شبانه چیست. پس گوش فرا دهید، بزرگواران. ربع ساعتی پیش از غروب آفتاب در فصل بهار، با یک تفنگ اما بدون سگ وارد بیشه می شوید. مکانی در نزدیکی کنارۀ جنگل برای خود می جویید، به اطراف می نگرید، ساچمۀ تفنگتان را وارسی می کنید و با همراهتان چشمکی رد و بدل می کنید. یک ربع ساعت گذشته است. آفتاب غروب کرده اما جنگل هنوز روشن است. هوا…

خوش به حال همه ی مروارید های این دنیا..!

خوش به حال همه ی مروارید های این دنیا..! گفت:« بنویس بابا جان… بنویس:« برای عزیزترازجانمان مروارید خانم.. زل زده بودم تو چشماش و نگاش میکردم.. -چرا زل زدی به من تو؟ مگه نمیخواستی بهم کمک کنی؟ گفتم:« چرا… میخواستم.. باشه بگین، من مینویسم. https://kamyararbabzi.ir/wp-content/uploads/2021/06/Untitled-Session-1_mixdown-2.mp3 گوینده: کیارش اسدی کمال -به نام خدا.. برای عزیزتر ازجانمان مروارید خانم.. سلام به روی ماهت.. خوبی؟ سرحالی؟ سرذوقی؟ به قول اسماعیل خان: مارو نمیبینی خوشی؟ معلومه که هرجاهستی بهت خوش میگذره وگرنه که یک یادی از ما میکردی بی انصاف…! تو که حال مارو نمیپرسی ولی من خودم برات میگم.. روبه راه نیستم مروارید…

نقد داستان «زندگی خوش و کوتاه فرانسیس مکومبر»

نقد داستان «زندگی خوش و کوتاه فرانسیس مکومبر» نویسنده: ارنست میلرهمینگوی وقت ناهار بود وآنها زیر بال سبز و دولایۀ چادر ناهار خوری نشسته بودند و وا نمود می کردند که هیچ اتفاقی نیفتاده. مکومبر پرسید: آب لیمو می خوری یا شربت لیمو؟ رابرت ویلسن به او گفت: من نوشیدنی مخلوط می خورم. زن مکومبر گفت: من هم  مخلوط می خورم. یه چیز حسابی لازم دارم. مکومبر از روی موافقت با او گفت: گمونم کار درست هم همین باشه. بگو سه تا مخلوط درست کنه. رابرت ویلسن به او گفت: شیری رو هم که می خواستی شکار کردی، اون هم…

اولین سرباز ارمنی

اولین سرباز ارمنی دیگه فضا کاملاً کریسمسی شده بود؛ روی همه کوها پر از برف بود طوری که روز های بدون ابر آزار دهنده و شب‌ها صاف، مهتابی و چشم نواز بود. کم کم آندو باید از مرخصی برمی گشت. آندو اولین سرباز ارمنیم بود؛ از اون سربازا بود که اصلا دوست نداشتم کشته بشه. اگه اجازه می‌داد منتقلش می کردم به عقب ولی احمق نمی‌ذاشت. اندرانیک اولین احمقی بود که روی پیشونیش سوراخ نمی‌دیدم. داستان سوراخ روی پیشونی آدما بر میگرده به یک سال قبل این داستان. اون روزا حالم اصلا خوب نبود. بعد از مدت ها برگشته بودم…