داستان کوتاه «پانچو»
داستان کوتاه «پانچو» ممد، ممد و یادته؛ یادمه یه موقعی عاشق بارون بود، یعنی حداقل خودش اینطوری میگفت… آره اون اوایل که اومده بود گردان ما، اون موقع به قول بچه ها موتور بود. میگفت من عاشق بارونم، اتفاقا همون موقع ام فصل بارون بود؛ مثل چی از آسمون بارون میومد گاهی چند روز فقط ابر بود و بارون و… لعنت بر شیطون آدم اگه خودش و تو آتیشم مینداخت خشک نمیشد. همه مینالیدن از بارون، این میگفت من دوسش دارم؛ میگفت خاطرات خوبی ازش دارم از پستای نگهبانی زیر بارون خوشش میومد گرچه اگه خوششم نمیومد باس میرفت……